کد مطلب:314834 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:182

سید نصرالدین: سلام علیکم!
عبدالرزاق سروری اهل مزار شریف افغانستان و ساكن فعلی آران و بیدگل كاشان، نقل كرد: مرحوم سید نصرالدین (معروف به سید طوری) در زمان های قبل یكی از درجه دارهای ارتش پاكستان بود.



[ صفحه 369]



و در اواخر عمر در شهر مزار شریف زندگی می كرد و دارای حسینیه بود. آن مرحوم گفت:

در زمان مسولیتم در ارتش، عده ای از شیعیان و عاشقان حضرت ابوالفضل العباس (علیه السلام)، رهسپار كربلا بودند. سال ها بود كه چنین آرزویی داشتم، تاب نیاوردم و با ماشین ارتش و بدون اجازه از مقامات ارشد، به عشق حضرت ابوالفضل العباس (علیه السلام) به قصد كربلا و كشور عراق حركت كردم. چون بدون اجازه حركت می كردم، مسیر را از راه بیابان انتخاب كردم. در بین راه ماشینم در بین شن ها ماند. خیلی ناراحت شدم و گفتم: خدایا در این بیابان چه كنم؟ در همان حال با دلی سوخته رویم را به جهتی نمودم كه احتمال می دادم حرم حضرت در آن جهت باشد. خطاب به آقا گفتم: یا ابوالفضل العباس، من به پا بوسی می آمدم؛ حالا این درست است كه در این بیابان بمانم؟ با ناراحتی شدیدی در فكر فرو رفتم. ناگهان متوجه شدم از گوشه بیابان مردی عرب، سوار بر اسب به طرف من می آید تا نزدیكم رسید فرمود: «سید نصرالدین، سلام علیكم» جواب دادم. او افزود: در این بیابان چه می كنی؟ گفتم: دست از سر من بردارید و تنهایم بگذارید. مرد عرب گفت: سید نصرالدین بیا و برو پشت فرمان. با اصرار زیاد به پشت فرمان رفتم. از آینه ماشین به او نگاه می كردم. دیدم به ماشینم تكانی داد و ماشین از بین شن ها خارج شد. تا آن لحظه اصلا به ذهنم نرسید كه او كیست؟ و چه طور نام مرا می دانست و...

وقتی فهمیدم كه آن آقا، حضرت ابوالفضل است، خودم را از پشت فرمان به پایین انداختم تا آقا را زیارت بكنم، اما كسی را ندیدم. مرحوم سید نصرالدین در حال صحبت كردن اشك هایش جاری می شد و می گفت: من آقایم را نشناختم.



[ صفحه 370]